عشق تو...

ساخت وبلاگ
به نام پادشاهم...

سلام پادشاه عزیزم.

خوبی؟

حال امروزم خیلی خوبه. اونقدر که فقط به تو فکر کردم. به تو و به شازده ات. به کسی که از همون بچگی عاشقش شدم. به کسی که به دوست داشتنش افتخار کردم. کسی که از همون بچگی، وقتی ازش حرف میزدن قند تو دلم آب می شد. ذوق می کردم و به عشقم افتخار می کردم.

پادشاهم، ازت بی نهایت سپاسگزارم که به من چنین عشق عظیمی دادی. عشق به کسی که بزرگترین آرزوم دیدنش و کنارش نشستن هست.
تو رویاهای بچگیم خودم رو می دیدم که کنارش نشستم، اونم من رو روی پاهاش می شونه و دست روی سرم می کشه.
تمام آرزوی کودکی من این بود که بتونم واقعا کنارش باشم و باهاش حرف بزنم.
پادشاهم! می خوام باهاش حرف بزنم. ولی قبلش با تو حرف میزنم. با تویی که همیشه بغلم کردی و نذاشتی تنها باشم، و من در نهایت نادانی دل به کسانی سپردم که فکر می کردم دوستشون دارم.
آره، دوستشون دارم، چون هر کدوم نشونی تو رو دارن. هر کی نشونی از تو داشت، من رو مرید خودش کرد. این عادت من شد. بجای این که به تو فکر کنم، بجای اینکه عاشق تو بشم، به کسانی دل بستم که فقط کمی به تو و دوستان تو شبیه بودن.

از عشقی که داشتم ناراضی نیستم، چرا که شاید اگر اون رو دوست نداشتم، هیچوقت نمی فهمیدم که درواقع عشق من کی هست. و چه کسی بزرگتر و بهتر و زیباتر و والاتر از تو؟!

پادشاهم! دلم می خواد عاشق تو باشم، عاشق کسی که از همون موقع که هیچکس من رو نخواست، منتظرم بود. برام روزی میفرستاد. بهم محبت می کرد، برام فرشته هایی رو قرار داد که مواظبم باشن. زمانی که هیچکس من رو نخواست، تو خواستی. تو خواستی که باشم و بمونم. تو خواستی که بزرگ بشم. تو خواستی که شازده بشم.

منم شازده کوچولوت!

قرارمون رو که یادت هست. قرار شد بیای دنبالم. دستم رو بگیری و من رو ببری به باغت. اونجا باهم بازی کنیم. من تاب سوار بشم، تو هولم بدی. منم برم بالا و بالاتر. از ته دل جیغ بکشم، فریاد خوشحالی سر بدم. بلند بگم: تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی، اگه منو بندازی دیگه نمیام بازی!
ولی من می دونم که تو هیچوقت من رو نمی اندازی. اگر هم بیفتم تو بغل تو می افتم. تو بغل کسی که همیشه و همه جا مواظب من بوده.

چقدر من کور بودم! چرا ندیدم؟ چرا هیچوقت متوجه عشق تو به خودم نشدم؟ فهمیدم، خودم رو زدم به نفهمی. با خودم گفتم حتما باید یه زمینی منو بخواد تا بتونم بگم که عاشقی دارم. ولی پاک فراموش کردم که قول و قرارمون چی بود.

قرارمون این بود که حز تو کسی رو دوست نداشته باشم، اگر هم کسی رو دوست دارم برای تو باشه.بخاطر تو باشه. دارن اذان میگن. من محو صدای موذن زاده، دارم برای تو می نویسم. تویی که سالها منتظر من بودی و موندی، و من هواس پرتی که همه رو دیدم الا تو.

پادشاهم، منو می بخشی؟

دعوتم می کنی که بیام خونه ات؟ یه مهمونی عصرونه بگیر. فقط خودم و خودت. اول باهم کلی بازی می کنیم. می می دوم و تو دنبالم می دوی. من می خندم و تو هم می خندی. خسته که شدیم خودمون رو می اندازیم روی چمن ها و خستگی در می کنیم. برات حلقه گل درست می کنم. راستی من بلد نیستم حلقه گل درست کنم. بهم یاد میدی؟

حلقه رو می اندازم گردنت، مال تو رو هم می ذارم روی سرم. خوشگل شدیم نه؟ معلومه دیگه، وقتی تو چیزی رو درست کنی مگه بد میشه؟

بعدش میریم کنار رودخونه و آب بازی می کنیم. باز که خسته شدیم، می ریم سمت میز دونفره ای که وسط باغ هست. ممنونم که برام شیرینی شکلاتی و گردویی درست کردی. می دونم تو چایی می خوری، ولی لطفا واسه من قهوه بیار. مزه اش رو بیشتر دوست دارم. تازه کلی باهم حرف داریم. می خوام بگم، می خوام از هر چی که برام اتفاق افتاده بگم.

از بی مهری ها، از دعواها، از تحقیرها، از هرچیزی که اشک منو در می آورد. ولی از همه بیشتر از بی وفایی ها. کسایی که به اسم تو می اومدن جلو و بعدش که خوب منو امیدوار می کردن، یهو رهام می کردن. ولم می کردن تا با دنیای نصفه نیمه ای که ساختم زندگی کنم. منظورم همسفری که انتخاب کردم نبود. بیشتر کسانی که خودشون رو دوست حساب می کردن. کسانی که باهات عهد دوستی می بستن و تو رو به این عهد امیدوار می کردن، ولی وقتش که می رسید رهات می کردن و می رفتن.

من از این عهد شکنی ها خسته ام. برای همین همسفرم رو به تو می سپارم. مواظبش باش. اون انتخاب منِ! ولی نمی دونم انتخابش باشم یا نه. سپردمش به تو تا کسی که اندازه اش باشه رو براش پیدا کنی. سالهایی که دوستش داشتم رو به یاد میارم. عشق قشنگی بود.

ماجراهای این عشق رو دوست داشتم، درسته که زمینی بود، ولی همیشه آسمونی تصورش کردم. حالا می خوام بسپرمش به آسمون. اون هنوز آدم خوبی هست و دوست داره به دیگران کمک کنه. ولی من الان می خوام یه کار دیگه کنم، می خوام به خودم کمک کنم. می خوام همسفرم رو تو برام بفرستی.

شاید هم سفرم رو کوتاه کنی. اینجوری زودتر میام پیشت. نمی دونم. قرار قبلی که نافرجام موند. می دونم که نخواستی. شاید چون هنوز زود بود. می خوام بچه هام رو سروسامون بدم. می خوام به وضعیتشون رسیدگی کنم. می خوام یادگاری از خودم به جا بذارم. شایدم یه خدابیامرزی.

نمی دونم. ولی می دونم که اگر کسی هم حمایتم نکنه، من این کارو می کنم. چون پشتم به تو گرمِ!

کی از تو تواناتر؟ کی از تو بهتر؟ کی از تو مهربون تر؟ مگه کسی هم می تونه با تو قیاس بشه؟

هرگز! من که فکر نمی کنم کسی پیدا بشه. اگر هم باشه، مرید توست. و مرید تو، نمی تونه غیراز رسم تو عمل کنه. بی خودی که عاشقت نشده. عاشقت شده تا مثل تو بشه.

می خوام مثل تو بشم. کمکم کن.

دوستت دارم پادشاه من.

شازده کوچولوت...

آسمونی باشید


برچسب‌ها: پادشاه, عشق, معشوق, دوست, شازده کوچولو
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 19:59 توسط تنها شازده کوچولو... |
سفرنامه شازده کوچولو...
ما را در سایت سفرنامه شازده کوچولو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dalonesweeb بازدید : 283 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1396 ساعت: 17:22